هرچندوقت یکبار احساس میشود باید روایتگری که از نزدیک لحظات تکانآور دود و باروت و صدای انفجار، گلوله، تیربارها، ضجهها و فریادها را نفس کشیده است، بیاید و برایمان حرف بزند و به تصویر بکشد خاطرههای دور جنگ را. هرسال به انتهای شهریور که میرسیم، بهانهاش حاصل میشود و وقت مهیا. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران با همه تلخیها و مصائبی که به دنبال داشت، یک فرصت بود. فرصتی برای خودسازی در دانشگاهی از جنس دیگر، فرصتی برای ساختن قهرمانان ملی از نوجوانان و جوانان، فرصت نشان دادن ایمان به همه باورها، اعتقادات و ارادت قلبی به آب و خاک میهن.
علیاکبر عذرایی از نوجوانان دهه50 خیابان علیمردانی است که در هفدهسالگی لباس رزم پوشید و عزم جبهه کرد. قرارش با مادر برای بازگشت ششماهه بود، اما این جریان بیش از 60ماه به طول انجامید. عذرایی حتی سالها بعد امضای قطعنامه و پایان جنگ، یعنی تا سال70 در کردستان ماند و 4سال بعد، با آرام گرفتن منطقه غرب و شمالغرب، به شهر و خانهاش برگشت، درحالیکه با زمانی که قصد رفتن داشت، کلی فرق کرده بود. او حالا یاد و خاطره همرزمان و دوستان شهیدش را بر دوش میکشد و احساس میکند مدیون آنهاست اگر از آن لحظات نگوید و تعریف نکند. همین است که او راوی قصههای جنگ غرب و شمالغرب شده است.
صحبتش را از خانواده و محلی شروع میکند که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است: پدرم کارگری زحمتکش بود و مادرم زنی خانهدار. فرزند سوم و پسر دوم خانواده بودم. طلاب که من در آن بزرگ شده بودم، محله بچههای پرشور انقلابی بود. 12-11سال بیشتر نداشتم که پاتوق من و چندتا از بچهها شده بود مسجد رضوی. بیشتر فعالیتهایمان فرهنگیمذهبی بود. جنگ که شروع شد، با تشویق یکی از جوانان مسجدی به نام آقای هاشمی که عضو رسمی سپاه بود، جذب این نهاد شدیم. البته این را هم بگویم که قبل از ورود رسمی به سپاه، مدتی در مرزهای شمالشرق، صالحآباد، تربتجام و... فعالیت تبلیغی و فرهنگی میکردم. دوره آموزشی را هم در پادگان سردادور چهارراه لشکر گذرانده بودم. برای همین با آنکه سن و سالی نداشتم، برای حضور در سپاه، چندان هم بیتجربه نبودم.
پدرم نه، اما مادر با رفتنم به جبهه مخالف بود. میگفت: «تو سن و سالی نداری مادر! جبهه رفتن برای تو خیلی زود است. همین جا بمان.» چون در کارهای فرهنگی فعال بودم، همیشه دوربینی همراهم بود. همان دوربین بهانهای شد برای گفتن دروغی مصلحتی به مادر و رفتن به جبهه. گفتم قرار است برای آموزش دورههای پیشرفته فیلمبرداری و عکاسی به تهران بروم، اما چون کادری سپاه بودم، نامهام برای مأموریتی ششماهه به جبهههای جنوب ثبت شده بود.
قرار، رفتن به جبهههای جنوب و پیوستن به لشکر 5نصر بود، آنهم برای 6ماه، اما وقتی شنیدم جبهههای غرب نیاز بیشتری به حضور رزمندهها دارد و بهواسطه تبلیغات منفی داوطلب برای رفتن به آن منطقه کم است، تصمیم گرفتم به کردستان بروم. واحد تخریب تیپ ویژهشهدا جایی بود که تا پایان جنگ و حتی پس از آن در آن ماندگار شدم. تیپی که با هدف خواباندن غائله کردستان و به فرماندهی سردار شهید محمود کاوه شکل گرفته بود.
نبرد در جبهههای غرب و مناطق عملیاتی کردستان جنگی نامرئی بود. مثل جبهههای جنوب، از خاکریز و دشمن آشکار خبری نبود. نه از زمان حمله خبر داشتیم و نه دشمنمان معلوم بود. گروههای مختلف ضدانقلاب در این مناطق جولان میدادند و از هر فرصتی برای ضربهزدن به نظام و نیروهای انقلابی استفاده میکردند. متأسفانه قبل انقلاب کمتر توجهی به این ناحیه کشور شده بود و بعد انقلاب نیز چون تبعات تغییر نظام هنوز وجود داشت و این مناطق از مرکز دور بودند، انقلابیون از این نقطه حساس غافل شدند. این خلأ فرصتی شد برای شکلگیری گروهکهای ضدانقلاب و تجمع آنها در این مناطقکشور.
به اینها اضافه کنید فقر فرهنگی و مادی که باعث شد تا برخی از هموطنان تحتتأثیر تبلیغات منافقین و گروهکهای ضدانقلاب مقابل نظام قرار گیرند. این موضوع کار را برای ما سخت میکرد. از سویی با دشمنی روبهرو بودیم که منافقوار وارد میشد و نمیدانستیم دشمن است یا خودی و از سویی مردمی که بهواسطه شرایط و تبلیغات، جذب این گروهها و تشکیلات شده بودند و پذیرش بچههای سپاه و بسیج در منطقه برایشان سخت بود. بهعنوان مثال در گذر از زمین کشاورزی ناگهان کشاورزی از زیر خرمن گندمها اسلحه را بیرون میکشید و شروع به تیراندازی میکرد.
یکی از فرماندهان پرافتخار و غیور جنگ، سردار شهید محمود کاوه است. کسی که در دوران حضورش در میدان نبرد با مدیریت و درایت هوشمندانه خویش کارهای بزرگی انجام داد. مهمترینش به لحاظ فرهنگی، تغییر نگاه و دید آنهایی بود که تصورات و باورهای اشتباهی از انقلاب و انقلابیون داشتند. عذرایی درباره فرمانده لشکر ویژهشهدا میگوید: یک روز بعد از بازپسگیری منطقهای از گروهکها، ایشان رو به بچهها گفت «شما اگر 100سال هم در این منطقه بمانید و بجنگید، فایدهای ندارد و راه به جایی نمیبرید. باید روی فکر و ذهن این مردم کار کرد و آگاهشان نمود.»
یکی از شروط آمدن شهید کاوه در جبهههای غرب این بود که هر منطقهای و روستایی که از لوث وجود منافقین پاک میشود، بلافاصله خدمات بهداشتی، رفاهی، آموزشی و... به آن آورده شود. ساخت مدرسه، مسجد، خانه بهداشت، جاده و... برای روستاهایی که تا دیروز از این امکانات بیبهره بودند، نعمت بزرگی بود.
زبان مردم کُرد را نمیفهمیدیم، اما وقتی جلو پای بچهها گوسفند قربانی و نقل و شیرینی پخش میکردند، یعنی از این اتفاقات خوشحال و راضی بودند.
همزمان با شروع عملیات پاکسازی روستا، بلافاصله نیروهای جهادسازندگی و مهندسی رزمی سپاه به احداث جاده، مسجد، خانه بهداشت و... اقدام میکردند، ستونهای برق برافراشته و در مدت کوتاهی چراغ خانهها روشن میشد. این امر زمینه خوبی برای اعتمادسازی بود. بهعنوان نمونه روستایی به نام خُرخُره بود که اهالی باید برای رسیدن به سردشت مسیری صدکیلومتری و صعبالعبور را با اسب، قاطر و... طی میکردند، اما بعد از بازپسگیری منطقه، گروههای جهاد سازندگی و مهندسی رزمی سپاه به احداث مسیری شصتکیلومتری از این منطقه به سردشت اقدام کردند که تردد را برای اهالی روستا آسان کرد.
زبان مردم کُرد را نمیفهمیدیم، اما وقتی جلو پای بچهها گوسفند قربانی و نقل و شیرینی پخش میکردند، یعنی از این اتفاقات خوشحال و راضی بودند. ما بعد از عملیات زیاد در منطقه نمیماندیم و حفظ امنیت و صیانت از آن را به دست پیشمرگان کُرد مسلمان میسپردیم. رابطه خوبی که سردار شهید محمود کاوه با همه داشت و قدرت جذب و نفوذش سبب شده بود بیشتر ائمه جماعات مساجد اهل سنت با او همراه باشند و برای همین بعد از فتح یک منطقه، با در اختیار قرار دادن اسلحه و مهمات به پیشمرگان کرد مسلمان همان روستا، امنیت منطقه به آنها سپرده میشد. روحانیون آنجا که بیشتر شافعیمذهب بودند و ماموستا نامیده میشدند، در خطدهی و روشنگری مردم نقش بسزایی داشتند. به همین دلیل هم بهشدت مغضوب گروهکهای ضدانقلاب بودند.
صحبت از عملیاتهای مهم تیپویژه شهدا در منطقه که میشود، میگوید: «قادر» عملیاتی تهاجمی و نیمهگسترده بود که در چندمرحله و بهمدت ۲ماه از ۲۴تیر تا ۱۸شهریور۱۳۶۴ در استان اربیل عراق و غرب اشنویه انجام شد. در این عملیات جنگی نیروهای ارتش به فرماندهی شهید صیادشیرازی و نیروهای تیپ ویژهشهدا به فرماندهی شهید کاوه حضور داشتند. عملیاتی مشترک بین ارتش و سپاه بود که با پشتیبانی نیروی هوانیروز اجرا شد.
عملیات برای آزادسازی ارتفاعات شمالی سیدکان، شمال حاجعمران و غرب شهر اشنویه بود، اما صعبالعبور بودن مسیر دسترسی و در ارتفاع بودن دشمن از یک سو و ورود گارد ریاست جمهوری عراق برای دفاع از این محدوده کار را برای رزمندهها سخت کرد. گارد ریاستجمهوری عراق در مواقعی وارد میشد که عرصه بر عراق تنگ میشد و احساس خطر میکردند. اتحاد سپاه و ارتش و قرار گرفتن 2فرمانده ارشد از سپاه و ارتش در کنار هم، پیام خوبی داشت. دستیابی به پایگاههای منطقه و تصرف ارتفاعات بربرزین، حصاردوست، منطقه لولان درار، سرسپندار و... ازجمله نتایج شیرین این عملیات بود.
روحیه بالای رزمندگان و حس خودباوری در جنگ نابرابر هشتساله بر کسی پوشیده نیست. عذرایی در تعریف بخشی از خاطرات خود از عملیات قادر به این موضوع اشاره میکند و میگوید: من و چندنفر از نیروهای گروه تخریب، آخرین نفراتی بودیم که با بالگرد به منطقه عملیاتی رفتیم. تصور کنید ما بچههای گروه تخریب در کنار کیسهخواب، بادگیر و تجهیزات نظامی، ابزار و ادوات مربوط به تخریب را هم همراه داشتیم. لحظهای که بالگرد در محل حاضر شد و ما قصد سوارشدن داشتیم، یکی از بچهها به نام حسین داوردوست که روز قبل با بلندشدن بالگرد از رفتن جا مانده بود و بلندبلند بابت عقب ماندن از بچههایی که در منطقه بودند، گریه میکرد، با عجله به سمت چادرها رفت. به تصور اینکه وسیله خیلی مهمی جا گذاشتهاست، کمی معطلش شدیم که ناگهان در کمال تعجب دیدیم با هندوانه بزرگی زیر بغل به سمت بالگرد میدود.
محمدبهاری گفت: «این چه کاریه حسینجان؟! اون بالا مگه جای هندونه خوردنه؟!» حسین که بسیار شوخطبع بود، با خنده گفت: «جاش هم پیدا میشه برادر محمد.» اما وقتی به مقصد رسیدیم، از آنجا که بالگرد بهدلیل نامساعد بودن موقعیت، کاملا بر زمین ننشسته بود و با زمین کمی فاصله داشت، حسین موقع پایین پریدن از بالگرد هندوانه از دستش رها شد و با افتادن روی زمین چندتکه شد. با همین حال او در گرد و خاکی که پرههای بالگرد بهپا کرده بود، به دنبال تکههای هندوانه میگشت و به دست بچهها میداد. میگفت «این بدبخت خودش رو به هر جونکندنی به منطقه رسونده، ما که نباید بذاریم هدر بره.» این از روحیه بالای رزمندگان نشان داشت که در آن شرایط سخت جنگی سعی میکردند به هر نحوی روحیه خود و همرزمانشان را حفظ کنند. ناگفته نماند که حسین داوردوست در کربلای5 و محمد بهاری، مسئول تخریب تیپ ویژه شهدا، در عملیات کربلای2 در کنار سردار شهید محمود کاوه به شهادت رسیدند.
او ادامه می دهد: مسیر کوهستانی بود و صعبالعبور، با درههایی که انتهای آن به چشم نمیآمد. دشمن از بالا روی سر بچهها آتش گرفته بود. نبود دسترسی به موادغذایی و آب آشامیدنی کافی، ادامه پیشروی را سخت میکرد. خاطرم هست میان آن جمع پزشکی به نام موسوی از معاودین کُرد بود. او بعد از توبه و گرفتن اماننامه، جذب سپاه شده بود. خودم شاهد بودم دکتر موسوی در همان شرایط سخت کوهستانی دست تنها با ابزار و لوازم اندک پزشکی، مجروحان را مداوا و حتی چندبار جراحی کرد. در آن شرایط امکان انتقال به عقب وجود نداشت.
یادم هست مجروحی تازه جراحی شده بود و تا صبح از درد ناله میکرد. هوای کوهستان بهشدت سرد بود. من و برادر بهاری بادگیرها وکیسهخواب را دور آن مجروح گرفته بودیم تا دستکم سرما اذیتش نکند، اما متأسفانه از شدت سرما و درد و خونی که از او رفته بود، به صبح نکشید و شهید شد. متأسفانه بعد که دستور بازگشت به عقب صادر شد، چون امکان برگرداندن پیکر شهدا نبود، تا مدتها اجساد پاک آنها در آن منطقه کوهستانی ماند.
عملیات والفجر9 یکی دیگر از عملیاتهایی است که عذرایی در کنار دیگر رزمندگان تیپویژه شهدا در آن حضور داشته است: ابتدای امر قرار بود نیروهای تیپ ویژه شهدا در عملیات والفجر8 که عملیات آزادسازی شهر فاو بود، حضور داشته باشند، اما دقیقه90 مأموریت تغییر کرد. عملیات والفجر۹ در ۵ اسفند۱۳۶۴ در جبهه شمالی سلیمانیه عراق و در منطقه غرب به فرماندهی سپاه پاسداران انجام شد. عملیات ایذایی و گولزننده با هدف پیشروی در شرق سلیمانیه عراق و بهمنظور کاستن از فشار دشمن در منطقه عملیاتی فاو بود که عملیات والفجر8 در آنجا درحال انجام بود. در این عملیات حدود 400کیلومتر از خاک عراق به تصرف ایران درآمد و شهر سلیمانیه در زیر دید و آتش توپخانه رزمندگان ایرانی قرار گرفت.
برای اینکه تعداد بیشتری در هواپیما جا بگیریم، صندلیها را جمع کرده بودند. بیشتر از 400نفر وسط هواپیما نشسته بودیم. جالب اینکه بهمحض رسیدن هواپیما به فرودگاه ارومیه، سروکله جنگندههای عراقی پیدا شد و شروع به بمباران کردند.
بعد این عملیات بود که بیشتر بچههای تیپ ویژهشهدا ازجمله برادر کاوه به مشهد برگشتند. خوب در خاطر دارم اوایل نوروز سال65 خبردار شدیم عراق تمام متصرفات ما در عملیات والفجر9 را پس گرفته و نیروهای عراقی تا نزدیکی ارتفاعات شهر مریوان پیشروی کردهاند. برادر کاوه که زودتر به منطقه رفته بود، دستور داد هرکس با هر وسیلهای که میتواند، خودش را به منطقه برساند. بچهها شبانه هم را خبر کردند و با هواپیمای مسافربری راهی منطقه شدیم.
خاطرم هست برای اینکه تعداد بیشتری در هواپیما جا بگیریم، صندلیها را جمع کرده بودند. بیشتر از 400نفر وسط هواپیما نشسته بودیم. جالب اینکه بهمحض رسیدن هواپیما به فرودگاه ارومیه، سروکله جنگندههای عراقی پیدا شد و شروع به بمباران کردند. ظاهرا ستون پنجم دشمن کار خودش را کرده بود. خوشبختانه بمبهایی که انداختند، زمانی به هدف اصابت کرد که آخرین نفر پیاده و در جای امنی پنهان شده بود. لاشه آن هواپیما تا مدتها در فرودگاه ارومیه بود.
سرفههای مداوم امان رزمنده دیروز جبهههای غرب را گرفته است و او برای ادامه گفتوگو کمی زمان میخواهد تا نفسی تازه کند. سرفههایی که یادگار حضورش در مناطق عملیاتی چون حلبچه، سردشت، مأووت و... و آثار بمبهای شیمیایی آن مناطق است. وقتی از او میپرسم که آیا افتخار جانبازی هم در کارنامه حضور 67ماههاش در جبهه دارد، با لبخند میگوید: درباره مجروحیتم بهجز خانواده و همرزمانم کسی خبر ندارد.
هیچوقت دنبال مطرحکردن و گرفتن سهمیهای بابت آن نبوده و نیستم، اما واقعیت این است که در عملیات نصر8 بر اثر ترکش خمپارهای از ناحیه بالای ران مجروح و به عقب برگردانده شدم. ترکشی که به پایم اصابت کرد، بر اثر بمباران بمبهای خوشهای بود. بمبهایی که استفاده از آنها در سطح بینالمللی ممنوع است، اما صدام در جنگ عراق و ایران از آن استفاده کرد. بعد از اصابت ترکش به پای من، ابتدا با بالگرد به بانه، بعد به سنندج و تبریز و در نهایت وقتی قرار بود به مشهد منتقل شوم، سر از بیمارستان سینای اصفهان درآوردم. نزدیکی به مرزهای غرب و شمالغرب و کمبود ظرفیت بیمارستانها برای پذیرش مجروحان سبب شده بود با گذشت 24ساعت از مجروحیت، هنوز وضعیت مداوا و درمانم مشخص نباشد.
بالاخره بعد یک شب بستری بودن در بیمارستان اصفهان، با هواپیما به مشهد منتقل شدم. در مشهد بعد از پذیرش و ثبتنامم در فهرست مجروحان درمانگاه ابوالفضلی خیابان امامخمینی(ره)، برای درمان و انجام عمل به بیمارستان قائم(عج) منتقل شدم، اما این عمل هنوز انجام نشده است و ترکش میهمان پایم است. به تشخیص پزشکان ترکش خیلی به عصب پا نزدیک است و احتمال فلج شدن وجود دارد. برای همین توصیه کردهاند کمی صبر کنم تا شاید در گذر زمان کمی از عصب پا فاصله بگیرد و امکان خارج کردن آن وجود داشته باشد که به گمانم بعد 33سال، خوب جایی پیدا کرده است و خیال جابهجایی ندارد.
یکی از راههای زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا و اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت، راهاندازی اردوهای راهیان نور بود. بهترین راویان همان کسانی هستند که حضور در مناطق جنگی را تجربه کردهاند و در عملیاتها حضور داشتهاند.
کسانی که همرزمانشان در میانه آتش و خون، دعوت حق را لبیک گفتهاند و در زمره شهدا قرار گرفتهاند. آنهایی که از فرماندهان و قهرمانان راستین جبههها چون باکریها، کاوهها، صیادشیرازیها و... خاطرات خوبی در یاد دارند. عذرایی یکی از راویان جنگ است که حتی تا 4سال بعد از امضای قطعنامه و پایان جنگ، برای برقراری امنیت در جبهههای غرب و شمالغرب ماند. ماند تا در کنار دیگر همرزمانش در عملیات مرصاد، توطئه منافقین را در نطفه خفه کنند و درمقابل اقدامات گروههای ضدانقلاب، منافقین، پکک، پژاک و... تأمینکننده امنیت آن نقطه از کشور باشند.
عذرایی درباره جریان راویشدنش میگوید: بعد از برقراری امنیت در منطقه غرب و شمالغرب و برگشت به مشهد، با چندتن از دوستان تصمیم گرفتیم برنامه اردوی خانوادههای شهدا به مناطق عملیاتی را راهاندازی کنیم. این حرکت جهادی با حضور گروههای مردمی، دانشآموزی، دانشجویی و... با عنوان راهیان نور ادامه پیدا کرد و من و تعدادی از دوستان در مقام روایتکننده قصههای جنگ در این برنامه حاضر بودیم. بیش از 2دهه است که من و برخی دوستان و رزمندگان آن روزها، در اردوهای راهیان نور حاضر میشویم. بنده هم چون بیشترین زمان حضورم در منطقه غرب و شمالغرب بوده است، بهعنوان راوی آن مناطق در خدمت عزیزان هستم.
دستبهقلم بودن و ثبت خاطرات و حوادث روزهای جنگ از دیگر شنیدههای ما راجع به علیاکبر عذرایی است. از او درباره آثار در دست تألیفش و زمان به چاپ رسیدنشان که میپرسیم، میگوید: تعدادی کتاب در دست تألیف دارم. نوشتههایی که در بازه زمانی دهساله با استفاده از صدها کتاب و مجله تخصصی جنگ و حضور در شهرها و مناطق جنگی و استفاده از اطلاعات دوستان و همرزمان جمعآوری شده است.
مناطق آذربایجانشرقی و کردستان در نخستین مرحله و استانهای ایلام و خوزستان در مرحله دوم تحقیق و بررسی و تألیف قرار گرفت. اکنون نوشتهها و تألیفات سیری در تحولات منطقه غرب و شمالغرب در انجمن راویان رضوی در مرحله تایپ و ویراستاری قرار دارد و انشاءا... سال آینده به زیر چاپ خواهد رفت. در کنار اینها، مجموعهای پنججلدی نیز درباره گروهکهای ضدانقلاب تهیه کردهام. این مجموعه نیز آماده و در مراحل پایانی کار است.